آیت الله قاضی و تیمسار بیدآبادی؛ جدالی بر سر یک راهپیمایی تاریخی
گفتگو
بزرگنمايي:
پیام آذری - تبریز- در روزهای پرالتهاب انقلاب، جدال میان آیت الله قاضی طباطبایی و تیمسار بیدآبادی بر سر لغو یک راهپیمایی تاریخی در میدان ساعت به نقطهای سرنوشتساز تبدیل شد.
خبرگزاری مهر ، گروه استانها - اسرا درویشی: روزهای انقلاب اسلامی ایران پر از لحظاتی ناب و حماسی است که با حضور پرشور مردم، روحانیت و چهرههای مبارز به صحنهای جاودانه تبدیل شد. در این گفتگو پای صحبت یکی از شاهدان عینی این حوادث مینشینیم؛ حسین جباری پور، کسی که در جریان یکی از راهپیماییهای پرالتهاب در میدان ساعت تبریز و اطراف کنسولگری آمریکا حضور داشته و روایتش، تصویری زنده از آن روزهای پرشور را پیش روی ما میگذارد.
*لطفاً از روز راهپیمایی در میدان ساعت برای ما بگویید. چطور شروع شد؟
راهپیمایی از محله مقصودیه و جلوی خانه آقای قاضی آغاز شد. مردم، روحانیت و خود آقای قاضی جمع شده بودند. تیمسار بیدآبادی آمده بود و با التماس از آقای قاضی خواست که آن روز راهپیمایی نکنیم. اما آقای قاضی قاطعانه گفت نه! باید راهپیمایی کنیم.
*مسیر حرکت چطور بود؟
از آنجا به سمت ارتش جنوبی حرکت کردیم. جمعیت هر لحظه بیشتر میشد و خیابان کاملاً پر شده بود. از کمربندی به سمت شریعتی جنوبی و سپس به کنسولگری آمریکا رسیدیم. جلوی ساختمان، مردم هجوم آوردند و درب کنسولگری را باز کردند.
*برخورد نیروهای نظامی چطور بود؟
جلوی ساختمان 9 نفر نظامی به خط ایستاده بودند و سلاح به دست داشتند. مردم که قصد داشتند به داخل هجوم بیاورند، نظامیها اسلحه را مسلح کردند. سه نفر شهید شدند. آقای قاضی که اوضاع را دید، دستور داد مردم برگردند. ماندن خطرناک بود.
*در ادامه چه اتفاقی افتاد؟
وقتی به مغازه سنگی رسیدیم، قیامتی برپا بود. مسیر به سمت میدان ساعت را بسته بودند و سربازها گاز اشکآور شلیک میکردند. باد گاز را به سمت مردم میبرد. ماشینهای آتشنشانی هم مردم را آبپاشی میکردند. فشار جمعیت آنقدر زیاد شد که من به همراه پدر و برادرم از هم جدا شدیم. داخل جوی افتادم و دستم زخمی شد.
*چطور از آن وضعیت خارج شدید ؟
مردم به سمت باغ گلستان و بازار میرفتند. آقای قاضی بالای وانت ایستاده بود و کنار او پارچهای با تصویر امام دیده میشد. اما ناگهان او را گرفتند و بردند. ما هم فرار کردیم و به جلوی باغ گلستان رسیدیم.
*برخوردتان با پینهدوز جالب بود. آن را برایمان تعریف کنید.
بله، یک پینهدوز آنجا نشسته بود. از دیدن مردم ترسید و فرار کرد. من جای او نشستم و پارچهای روی دست زخمیام کشیدم تا خون دیده نشود. دو سرباز آمدند؛ آماده درگیری بودم ولی آنها گفتند مشکلی نیست و رفتند. بعد از نیم ساعت پینهدوز برگشت و گفت: «این چه آمدنی بود؛ گلوله آتش!» به شوخی گفتم زود نمیرفتی! او هم با خنده کفشهایش را پس گرفت.
*پایان ماجرا چطور بود؟
به چهارراه که برگشتم، یک وانت پر از کفش دیدم؛ مردم پا برهنه فرار کرده بودند. وقتی به خانه رسیدم، پدر و برادرم که فکر کرده بودند شهید شدهام، خیلی نگران بودند. اما به لطف خدا چیزی نشد و خدا من را سالم نگه داشته بود.
خاطرات این فرد نشان میدهد که انقلاب اسلامی ایران با خون، ایثار و شجاعت مردمی شکل گرفت که برای آزادی و استقلال این سرزمین از هیچ خطری واهمه نداشتند. روایت او، سندی ارزشمند از روزهایی است که با همبستگی و مقاومت به پیروزی انجامید و برگ زرینی در تاریخ این سرزمین به جا گذاشت.
-
پنجشنبه ۱۸ بهمن ۱۴۰۳ - ۰۹:۰۸:۲۱
-
۸ بازديد
-
خبرگزاری مهر - شرقی
-
پیام آذری
لینک کوتاه:
https://www.payameazari.ir/Fa/News/794745/