بزرگنمايي:
پیام آذری - گروه حماسه و جهاد دفاعپرس: «محمدرضا رحمانی» نام یکی از خلبانان جنگندههای ارتش جمهوری اسلامی ایران است که در تاریخ 4 دی ماه 1398 به دلیل برخورد جنگندهاش با صخره در ارتفاعات سبلان استان اردبیل به شهادت رسید. شهید رحمانی در سال 1373 به استخدام نیروی هوایی ارتش در آمد و دورههای مقدماتی و تکمیلی خلبانی خود را زیر نظر خلبانان خبره ارتش طی کرد.
سرهنگ محمدرضا رحمانی ساعت 9 صبح روز چهارشنبه برای پرواز اف.سی.اف (FCF پرواز تست هواپیما) عازم منطقه شد و هواپیمای تک کابین «میگ 29» را به دلیل تعمیر فنی، در منطقه «چارلی 23 پایگاه دوم شکاری» مورد ارزیابی و تست قرار داد. وی که از بهترین خلبانان اف5 در پایگاه تبریز به شمار میآمد، با توجه به نیاز سازمان، به بخش پرواز با هواپیمای «میگ 29» منتقل شد و آخرین سمت و شغلش «فرماندهی گردان پروازی میگ 29» بود.
بررسیهای اولیه این سانحه مشخص میکند که خلبان در زمان حادثه موفق به پرش از هواپیما (eject) نشده و احتمالا با هواپیما در منطقه برفی کوهستان در ارتفاعات سبلان و در شرایط نامساعد جوی (همراه با بارش احتمالی و کولاک) سقوط کرده است؛ از اینرو به مناسبت سالگرد شهادت این شهید عزیز به گفتوگو با همسر وی نشسته و به مرور خاطرات خانواده محترم شهید رحمانی از زبان «سمیه آزادی» پرداختیم که در ادامه مشروح آن را میخوانید.
*لطفا ضمن معرفی خود، از نحوه و دوران آشنایی خود با شهید رحمانی بفرمایید.
من سمیه آزادی، کارمند دادگستری، 43 ساله و اهل تبریز و همسر شهید خلبان محمدرضا رحمانی هستم. شهید رحمانی اهل شهر ری بود. او هم سالی که شهید شد 43 ساله بود. من از طریق خواهر ایشان با وی آشنا شدم، برای خانواده محمدرضا مشکلی در دادگستری تبریز پیش آمده بود، آن زمان محمدرضا در پایگاه تبریز خدمت میکرد. خواهرش شماره من را به او داده بود تا از من کمک بگیرد، تماس گرفت و من هم او را راهنمایی کردم و خدا را شکر مشکل آنها حل شد. دیگر ارتباطی نداشتیم تا یک هفته مانده به نوروز سال 1389، خودش هم میگفت که نمیداند چه شده که ذهنش درگیر من شده بود. دوازدهم فروردین 90 با خانواده به خواستگاری من آمدند و بالاخره ما با هم ازدواج کردیم.
بقایای وسایل خلبان شهید و جنگنده ارتش
برادر من نظامی بود، به خاطر همین یکی از شرایطم این بود که همسر یک نظامی نخواهم شد، چون سختیهای کار نظامیها را از نزدیک دیده بودم. اما فکر کنم کار خدا بود که به محمدرضا علاقمند شدم و با او ازدواج کردم. پدرم خیلی موافق این ازدواج نبود، نه که با شخص محمدرضا مشکل داشته باشد، با شغلش خیلی کنار نمیآمد. اما محمدرضا و پدرم بعد از ازدواجمان خیلی با هم رفیق شدند.
*از ویژگیهای اخلاقی شهید بفرمایید.
محمدرضا بسیار پرانرژی و خندهرو بود، معمولاً در جمع جزو کسانی بود که همه را میخنداند، سر و صدا راه میانداخت، شوخی میکرد و کلاً با محمدرضا به همه خوش میگذشت. محمدرضا دوست داشت کاری کند که همه همیشه خوشحال باشند، طاقت دیدن غم و ناراحتی هیچکس علیالخصوص خانوادهاش را نداشت. جزو معدود نظامیهایی بود که خیلی با من و پسرم وقت میگذراند، مخصوصاً با ایلیا.
سال 1389 که عقد کردیم، آقای احمدینژاد طرحی داشت برای زوجهای جوان که به ما فیش حج دادند، ما به خاطر شرایط مالی نمیتوانستیم عروسی بگیریم، یک پروژه مسکن ثبت نام کرده بودیم که مجبور شدیم پول عروسی را برای آن پروژه خرج کنیم. خانوادههایمان خیلی به ما فشار میآوردند که چرا عروسی نمیگیریم، اما ما به خاطر شرایط سخت مالی تصمیم گرفته بودیم که عروسی نگیریم. این فیش حج مانند یک معجزه بود، وام ازدواجمان را گرفتیم و دو نفری راهی سفر حج شدیم، این زیارت شد ماه عسل من و محمدرضا و بعد از آن زندگی مشترکمان را در پایگاه تبریز شروع کردیم. معمولاً وقتهایی که خیلی ناراحت هستم محمدرضا شبش به خوابم میآید و مانند گذشته سعی میکند که من را بخنداند، محمدرضا در کارهای خانه خیلی به من کمک میکرد.
*چگونه از شهادت ایشان با خبر شدید؟
من و محمدرضا مانند همه زن و شوهرها مشکلاتی داشتیم و قرار بود که پیش مشاوره خانواده برویم، ساعت 11 صبح روزی که محمدرضا شهید شد، قرار مشاوره داشتیم، محمدرضا ساعت 8 و 50 دقیقه سانحه میبیند، من از ساعت 9 صبح مدام با او تماس میگرفتم که به او قرار مشاوره را یادآوری کنم، اما گوشی او خاموش بود.
من، چون خیلی اضطراب میگرفتم زمانی که محمدرضا پرواز داشت، هیچگاه روزها و ساعتهای پروازش را به من نمیگفت، ساعت نزدیک به 11 بود که به یکی از دوستان محمدرضا زنگ زدم، او هم جواب نداد، به دوستش پیام دادم که به محمدرضا بگوید که ساعت 11 امروز باید برای مشاوره بیاید. خلاصه خودم تنهایی به مشاوره رفتم و حدود ساعت 12 بود که از دفتر مشاوره خارج شدم، آن قدر از محمدرضا عصبانی بودم که فقط در ذهنم مرور میکردم که وقتی او را دیدم چکار کنم و چه بگویم. گوشی را نگاه کردم و دیدم همان دوستش که پیام داده بودم، ده مرتبهای زنگ زده، به او زنگ زدم و گفت که محمدرضا متأسفانه سانحه دیده، اما حالش خوب است.
فرزند شهید رحمانی در آغوش نماینده ولی فقه در استان آذربایجان شرقی
آنقدر عصبانی بودم که باور نکردم، فکر میکردم برای فرار از قرار مشاوره این بازی را راه انداختهاند، به او گفتم باورم نمیشود و بگویید که محمدرضا با من تماس بگیرد. از مرکز مشاوره تا اداره را قدمزنان میرفتم، در حین راه رفتن میخواستم اینستاگرامم را چک کنم، اولین صفحه عکس محمدرضا را دیدم که خبر از شهادتش داده بود، همین طور صفحات را مرور میکردم، تمامی صفحات عکس محمدرضا را زده بودند و شهادتش را تسلیت گفته بودند! با دیدن این خبر، حدوداً نیم ساعتی کنار جدول روی خیابان نشستم، مات و مبهوت بودم، نمیدانستم چه شده است!
اولین نفر با خواهرم تماس گرفتم و گفتم که دنبال پسرم به مدرسه برود، خواهرم هم باورش نشده بود، حتی به شوهرش هم گفته بود که آقا محمدرضا شهید شده، او هم باور نمیکرد، هیچکس نمیخواست بپذیرد که او دیگر بین ما نیست، چون محمدرضا یک شخصیت بسیار سرزنده بود، مرگ به او نمیآمد، شوق زندگی در او موج میزد، برای همه چیز برنامه داشت، شاید برای صد سال آینده زندگیاش برنامهریزی کرده بود!
یک نکته مهم را حتماً باید بگویم، محمدرضا که شهید شد، تا چند وقت همه میآمدند و کمک میکردند و قولهایی میدادند، اما بعد از مدت کوتاهی همه ما را فراموش کردند. تنها شخصیتی که همیشه به یاد ما بود و از احوال ما جویا میشد، شهید آیتالله آل هاشم بود. شهید آل هاشم با پسرم خیلی رفیق بود، هر وقت ایلیا را میدید جوری به آغوش میکشید که گویی فرزند خودش را دیده است، همیشه به او محبت داشت، جنس محبت شهید آل هاشم با بقیه فرق میکرد. وقتی ایشان شهید شد، ایلیا پسرم تا چند هفته مریض بود و مشکلات زیادی داشتیم، از زندگی ناامید شده بود و میگفت که چرا هرکسی را که من دوست دارم خدا از من میگیرد!