جدیت شهید «کاوه» برای آزادسازی شهر «بوکان»
شنبه 23 فروردين 1404 - 09:46:07
|
|
پیام آذری - به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، فرهاد خضری در کتاب «رد خون روی برف یا توی برف بزرگ شو دخترم» که انتشارات روایت فتح آن را منتشر کرده است، از زبان «حسن غفاری» در مورد بخشی از نبردی که با شهید کاوه و یارانش با ضد انقلاب داشتند، به ذکر خاطراتی پرداخته است. متن زیر بخشی از کتاب مذکور است. محمود گفت: حسن، کجا داری میروی؟ گفتم: «میگویند ارتشیها آمدهاند؛ در شهر مستقر شدهاند. میخواهم بروم و ببینم چه خبر است.» گفت: «آنها نیستند.» گفتم: «پس چه کسانی هستند؟» عملیات تازه تمام شده بود. میخواستم به سقز بروم، به تنم آبی بزنم و به مرخصی بروم که بچهها گفتند: «نرو. ارتش آمده تمام شهر را گرفته است.» محمود گفت: «کومله و دموکرات هستند. خودشان را به شکل ارتشیها درآوردهاند.» گفتم: بچهها میگویند لباس، کلاه، پوتین و همه چیزشان، حتی ژ_3شان به ارتشیها میبرد. میگویند سر هر کوچه دو نفرشان ایستادهاند و پاس میدهند. مثل وقتی که اسکورت میایستند یکی بیاید رد شود. گفت: «سریع برو به همه اعلام کن زود برگردند بیایند پادگان.» تأکید هم کرد که «اول از همه به عباس بگو.» که با خانمش در مخابرات بود. پیش عباس رفتم و گفتم که باید چه کار کند. گفتم: «از جات تکون نخوریآ» گفت: «داخل نمیآیی؟» داخل مخابرات جیپ زیاد بود. تا خواستم خبرشان کنم، از زمین و آسمان، گلوله بارید. مثل تگرگ. دویدم رفتم داخل ساختمان آتشنشانی، کرکرهاش را پایین دادم. سید صادق موسوی هم با من بود. به محمود خبر دادم. گفت: «همانجا بمانید.» نمیشد دست روی دست گذاشت و نگاه کرد. به محمود هم همین را گفتم. گفت: «باشد. حالا که اینطور است، ما از این طرف میآییم، شماها هم از آن طرف بیایید تا ببینیم چه میشود.» یواشکی از در بیرون و سمت باغی رفتیم که از همان طرف آمده بودیم. محمود هم همانجا آمد و با هم راه افتادیم. داشتیم از یک کوچه باریک رد میشدیم که صادق گفت: «محمود، بالا را بپا» بالای پشت بام پر از کومله بود. محمود نارنجکش را درآورد و ضامن آن را کشید و روی پشت بام پرت کرد. دو نفرشان با کله آمدند، در کوچه افتادند. رفته بود بالای پشت بامی به آن بلندی رفته بود. چهجوری و کی آن را اصلاً نفهمیدم. داشت از بالا شلیک میکرد طرف آنها که تیربارانمان میکردند. گفت: «زودتر بیایید بالا.» دری چوبی را شکستیم. از راهپلهاش بالا رفتیم، خودمان را به محمود رساندیم. گفت: «تو فقط فشنگ برسان.» تیراندازی با او بود و من فقط... که فشنگمان تمام شد. گفت: «برو بردار و بیاور» گفتم: «نمیشه» عصبانی شد. گفتم: چشم. رفتم. با صادق آمدیم در خیابان؛ دیدیم یک لندرور آنجاست. بیصاحب و حتماً منتظر ما. صادق گفت: «حسن، بگذار من بروم.» گفتم: «تو نمیتوانی.» سوار لندرور شد. تا پادگان راهی نبود. از یک فلکه باید رد میشد، میرفت در بلوار. پادگان همانجا. دویدم بروم، نگذارم برود که پایش را روی پدال گاز گذاشت و رفت. از همه طرف هم داشت گلوله میبارید. در آخرین لحظه دیدم سرش را پایین گرفته و دارد میرود. بارش گلوله آنقدر زیاد بود که نتوانست فلکه را بپیچد. به خودم گفتم: «صادق را کشتند.» داخل آب پر از لجن آنجا پریدم. 20 متر ت پادگان راه بود. لبههای جدول را هم تیرتراش میکردند. با هزار بدبختی رفتم، خودم را به محمود رساندم که در محاصره بود و داشت فقط با نارنجک جوابشان را میداد. هر جا را نگاه میکردی، یکی کله کشیده دارد تیر میاندازد. چیزی نمانده بود که بیایند او را بگیرند و اسیرش کنند. حلبها را با سرنیزه باز کردم، فشنگها را در خشابهای خالی جا زدم و طرف محمود پرت کردم و با دو خشاب همه را خلع سلاح کرد. محمود گفت: «دنبالم بیا.» خودش را از بالا در کوچه انداخت. علامت داد من هم بپرم. از هولم، دنبالش دویدم که مواظبش باشم. تا سر کوچه که خودم سر خودم داد زدم: «فشنگها را چرا نیاوردی؟» برگشتم. بدجوری میزدند. محمود هم برگشت. رفتم فشنگها را برداشتم. خودمان را داخل باغ انداختیم. از آنجا آمدیم به پایگاه رسیدیم. هنوز عرقمان خشک نشده بود که گفت: «من میخواهم پیش بچههای ارتش بروم.» گفتم: الآن با این وضع؟ مگر میشود؟ گفت: «فشنگها را بگذار کنار، بلند شو برو ماشین را بردار بیاور برویم.» رفتم و سیمرغ را آوردم. چهار نفر از بچهها بالای آن رفتند و گفتند: «ما هم میآییم» پادگان ارتش روی قله بود. تا از در زدیم بیرون، دیدیم آر. پی. جی است که دارد میآید. داد زدم: نمیشود رفت. چه کسی جرأت داشت در چشمهای محمود نگاه کند؟ از ماشین پایین رفت. رفت پشت ماشین اسکورتمان، به هوشمند گفت بیاید پایین. میخواهئد خودش پشت تیربار بایستد. گفت: «سرت به کار خودت گرم باشد. گاز را بگیر و برو و هیچجا هم نایست. اگر جلویت هم زنجیر سبز شد، پارهاش کن برو داخل» دژبانی ارتش را میگفت. پایم را روی پدال گاز گذاشتم و یادم رفت نگران محمود باشم. داخل پادگان راندم. رفتم جلوی هلیکوپتر ترمز کردم. محمود رفت، یکی از هلیکوپترها را گرفت. با هم داخل شهر رفتیم و دور زدیم ببینیم چه خبر است. گفت: «برو ببین چند نفر از بچهها را اسیر گرفتهاند.» رفتم، برگشتم و گفتم: 130 - 140 نفر. از بسیج و سپاهی گرفته تا ارتشی و شهربانی و همه. بیشترشان از ارتش بودند و ژاندارمری. آمده بودند بروند حمام یا بازار خرید که گرفته بودندشان. بچهها را جمع کرد و گفت: «دیگر عذری ندارید. زن و بچههایتان را رفتید دیدید، آب و هوایتان را هم عوض کردید، پس حالا وقت...» گفتم: چه میگویی محمود؟ ما که از اینجا تکان نخوردیم. گفت: «رفتید. دیگر زیرش نزنید.» جدی شد؛ گفت: «بوکان. میخواهیم برویم آزادش کنیم. بدون شماها هم اصلاً نمیشود.» گفتم: من تا نروم و یک خبر نگیرم، نمیآیم. محمود گفت: «اصلاً با هم میرویم مشهد. یک سلام و یک خداحافظ و بعد هم یا علی. میآییم و بوکان را آزاد میکنیم. قبول؟» گفتم: قبول دو سه ساعت بیشتر نبود رسیده بودیم خانه که در زدند. مادرم آمد و گفت: «یکی آمده میگوید من کاوهام.» رفتم به او تعارف کردم بیاید چای بخورد. گفت: وقت ندارم. محمود بود. گفت: «باید زود برگردیم.» گفتم: من تازه دو ساعت است رسیدهام. گفت: «میروی لباست را میپوشی و تا دو دقیقه دیگر میآیی دم در.» گفتم: «جرأت دارم بگویم نه؟» بلند گفت: «نه!» دستورش را داده بود. مستقیم فرودگاه رفتیم، رفتیم تهران خدمت امام در اتاق خودشان تا ما را دیدند، گفتند: «برای بوکان آمدهاید؟» انتهای پیام/ 118
http://www.Azari-Online.ir/fa/News/811772/جدیت-شهید-«کاوه»-برای-آزادسازی-شهر-«بوکان»
|