بزرگنمايي:
پیام آذری - تبریز- بهمن ماه به تبریز رنگ و بوی نو میدهد؛ در این سرمای جانگداز، دلها پر از شوق دیدار و لبریز از عشق به ولایت هستند.
خبرگزاری مهر ، گروه استانها - اسرا درویشی: بهمنماه که از راه میرسد، تبریز چون قصیدهای که سالها در دلها نقش بسته است، رنگ و بوی دیگری به خود میگیرد. سرمای سخت زمستان اگرچه در هوای کوچهها و خیابانهای این شهر پیچیده و جانکاه است، اما دلهای مردم تبریز در این ایام گرمتر از همیشه میتپد؛ زیرا هر ساله، در همان روزهای سرد و تار، کاروانهایی از عاشقان ولایت به سوی پایتخت روانه میشوند تا در آن دیدار معنوی، روحهایشان را تازه سازند و عهدی دوباره با آرمانهای انقلاب ببندند.
این سفر، سفری است که تنها یک جابهجایی فیزیکی محسوب نمیشود؛ بلکه گویی مسیر روحانی و معنوی است که در آن هر قدم، هر لحظه و هر نگاه، نشان از عشق بیکران به میثاق ولایت دارد. مردم تبریز، با خاطرههای تلخ و شیرین گذشته، با یاد شهدای عزیز و با امید به فردایی روشن، دل به راه میدهند تا آن لحظهای که در آن روح و جان به هم میپیوندند، از نو تجربه کنند.

فصل اول: آغاز سفر؛ شبی پر از نوید و انتظار
شب قبل از حرکت، در ایستگاه راهآهن خاوران تبریز، فضای متفاوتی حاکم است. چراغهای کمنور سکو در برابر تاریکی شب چون نگینی در دل شب میدرخشند و فضای ایستگاه را به صحنهای از قصههای قدیمی بدل میکنند. صدای قدمهای تند، صحبتهای نیمهزبان و زمزمههای دعا و نیایش، همگی نشان از شور و شوقی است که سالها در دل مردم جاودانه شده است.
در گوشهای از ایستگاه، پیرمردی با چهرهای نقاشی شده از سالهای عمر و چشمانی که خاطرات گذشته را در خود جای دادهاند، در کنار خانوادهاش ایستاده است. او با صدایی آرام و در عین حال پر از هیجان میگوید: بیست و یک سال است که هر بهمن منتظر این لحظه بودهام. هر سال این انتظار مرا زنده میکند و امسال بالاخره قسمت شد که دوباره به آن مراسم برسم.
در همین حال، خانمی جوان و چشمان پر از آرزو و امید، که برای اولین بار قدم در این مسیر نهاده، نگاهی پر از ذوق به اطراف میاندازد. او، زهرا نام دارد؛ دختری که از کودکی در خانههای پر از داستانهای دیدار با رهبر بزرگ، به این رویداد معنوی باور داشته و حالا با قلبی لرزان و دلی پر از شوق، آماده تجربه اولین ملاقاتش است. زهرا با صدایی لرزان ولی مصمم میگوید: از بچگی مادرم همیشه تعریف میکرد که این لحظه، لحظهای است که قلبت را به زندگی دوباره میبخشد. امروز، من هم تجربه آن لحظهی ناب را خواهم داشت.
قطار که در نهایت پس از دقایقی انتظار و هیجان، وارد ایستگاه میشود، همانند پلی میان گذشته و آینده، مسافران را به سوی پایتخت میبرد. صدای چرخهای قطار بر ریلهای سرد، نوای آغازین این سفر روحانی است؛ مسافران هر یک در سکوت یا در گفتگوی آرام خود، از خاطرات دیدارهای پیشین میگویند و بعضی به نجوای دل، افکاری از سالهای گذشت را مرور میکنند.
در داخل واگن، فضایی گرم و صمیمی حاکم است. آدمهایی که سالهاست در این کاروان حضور یافتهاند، با هم خاطرات قدیمی را مرور میکنند؛ میگویند: هر سال که میآییم، انگار اولین بار است. این سفر، همیشه شور و شوق و احساسی نو در دل ما برمیانگیزد.
این گفتهها به عنوان پیشزمینهای برای آنچه در پیش است، روح و جان مسافران را برمیانگیزد.
فصل دوم: راهی به سوی تهران؛ مسیر پر پیچ و خم احساسات
سفر با قطار در جادههای وسیع، همچون سفری در زمان و فضا، ادامه دارد. پنجرههای قطار، صحنههای زیبا و در عین حال تلخ زمستان پایتخت را به نمایش میگذارند. مه و مهتاب، همچون نقاشیهایی زنده از طبیعت، در کنار صدای زوزه باد، روح مسافران را به وجد میآورد.
هر دقیقه که میگذرد، دلها نزدیکتر به مقصد میشوند؛ به سوی حسینیه امام خمینی (ره) که همانند چراغی امیدبخش، در دل تاریکی شب میدرخشد.
در طول مسیر، گفتگوهایی به میان میآید که نشان از خاطرات و تجربههای شخصی هر یک دارد. یکی از مسافران که نام او علی است، جوانی با چهرهای پرتلالو و لبخندی که از عشق به میثاق ولایت حکایت دارد، از تجربههای گذشته سخن میگوید: هر بار که در قطار نشستهام، حس میکنم قلبم در انتظار آن لحظه دیدار میتپد. این سفر، سفری است که تنها به پایتخت نمیرسد، بلکه هر قطره اشک و هر لبخند ما را به هم میرساند.
در همین حال، صدای نرم یک خواننده در واگن، نغمهای قدیمی و آشنا را به گوش همه میرساند؛ آهنگی که هر کلمهاش بیانگر شور و شوق ملت برای آن دیدار بزرگ است. فضای واگن، به لطف این نغمهها، گرمتر و روحانیتر به نظر میرسد.

فصل سوم: ورود به تهران؛ لحظهای که زمان ایستاد
پس از ساعتها حرکت، قطار به ایستگاه تهران میرسد. سحرگاه است؛ هنوز آسمان تاریک و خاموش است، اما هوای پایتخت، جوی متفاوت و پویاتر به خود گرفته است. مسافران، هر یک با چشمانی پر از شوق و دلی که تپشهایش به نوید دیدار میانجامد، از قطار پیاده میشوند.
خیابانهای اطراف حسینیه امام خمینی (ره) در سکوت صبحگاهی، مانند پردهای از رازها، منتظر ورود این کاروان مهربان هستند.
در حالی که مسافران به سوی حسینیه حرکت میکنند، چشمانداز شهر تهران با چراغهای پراکنده و نسیم صبحگاهی، حس تازهای به آنها میدهد. هر قدمی که بر میدارند، دنیایی از خاطرات و امیدهای نو در دل آنها زنده میشود.
در میان این جمعیت، چندین گروه از شهرهای مختلف حضور دارند؛ برخی با لباسهای گرم و برخی با نمادهای کوچک ولایت. همه به یک مقصد مشترک، آن هم قلبِ پر از عشق و امید حسینیه، در حال حرکتند .
در یکی از کوچههای اطراف، گروهی از جوانان دورهم جمع شدهاند. یکی از آنها، به نام رضا، با هیجان میگوید: وقتی قدم به تهران میگذاریم، انگار کل جهان با ماست. هر کس داستانی دارد و امروز همه داستانهای ما یکی میشود.
همزمان، مادران و پدران در کنار فرزندانشان، دستان گرم محبت را به یکدیگر میفشردند و نگاههایی پر از امید و دلبستگی به آینده را رد و بدل میکردند.
فصل چهارم: داخل حسینیه؛ جایی که دلها به هم میپیوندند
ورود به حسینیه امام خمینی (ره) همانند ورود به دنیایی متفاوت است. فضای داخلی حسینیه، با نور ملایم و تزئینات ساده اما معنوی، آماده پذیرایی از جمعی از دلباختههای انقلاب است.
هر صندلی، هر دیوار و هر گوشه از این مکان، داستانی از عشق و ایثار را در خود جای داده است.
مردم با دقت و احترام در داخل حسینیه جای خود را میگیرند. صدای آرام قدمهای خسته اما پرامید، صدای دعاهای نرم و نجواهای عاشقانه، همه در فضا موج میزند.
هرکس به شیوهای با این فضا همآهنگ شده است؛ برخی در سکوت مطلق فرو رفتهاند، برخی با چهرههایی پر از انتظار و اشتیاق، به دیوارها و سقف نگریستهاند، گویی در جستجوی نشانی از حضور الهی هستند.
در این میان، در گوشهای از حسینیه، فاطمه عبادی که برای نخستین بار پا به این عرصه نهاده، با دستان لرزان اما مملو از امید، جای خود را پیدا میکند. او به همراه چند نفر از دوستانش، نشسته و با نگاهی عمیق به فضای اطراف، مدام به ساعت خود خیره میشود؛ گویی که زمان برای او اهمیتی ندارد جز آنکه هر لحظه نزدیکتر به دیدار آقا باشد.
لحظهای که در آن در اصلی حسینیه به آرامی باز میشود، همه چیز به نظر میرسد که در سکوتی مطلق فرو رفته است. نفسی حبس شده، دلهایی که به شدت تپش میکنند و چشمانی که منتظر هستند. سپس، ناگهان در به آرامی باز میشود و حضور حضرت آیتالله خامنهای، همانند نوری در تاریکی، حس و حالی وصفناپذیر در فضا ایجاد میکند.
در همان لحظه، همه نگاهها به سوی رهبری معطوف میشود. صدای صداقت و مهربانی ایشان، همانند نسیمی ملایم در دل هرکس نفوذ میکند. لحظهای که رهبر معظم انقلاب وارد میشوند، گویی زمان ایستاده و تمام وجود حسینیه به تکاپوی دلها مشغول میشود.
تمامی مسئولین کشوری و استانی نیز در ردیف اول همه به صف نشستهاند و آماده گوش جان سپردن به فرمایشات رهبر انقلاب هستند، اما جای خالی شهید آل هاشم و شهید مالک رحمتی دلها را بسیار آزرده میکند، پارسال در همین مکان بودند اما امسال آنها را از دست دادیم و همچنان با داغ از دست دادن آنها کنار نیامدهایم.

فصل پنجم: اوج وصال؛ لحظهای که خاطرهها جاودانه میشوند
برای بسیاری از این مسافران، اولین دیدار با رهبر، تجربهای است که همواره در ذهن و قلبشان نقش خواهد بست. در میان آنها، چندین نفر وجود دارند که این اولین ملاقاتشان است و تجربهای بیبدیل از عشق و احساس عمیق را تجربه میکنند. در همین راستا، چند مصاحبه کوتاه با دیدار اولیها صورت میگیرد:
عارفه ، دختری جوان با چشمانی درخشان و لبخندی که از عمق دل نشأت میگیرد، میگوید: وقتی وارد حسینیه شدم، قلبم به شدت تپید. من تا آن لحظه، فقط از داستانهای مادر و پدرم درباره این دیدار شنیده بودم؛ اما وقتی خودم آنجا حضور یافتم، نمیتوانستم کلمات را پیدا کنم. هر لحظهای که به حضور آقا نزدیک میشدم، حس میکردم زمان متوقف شده است. من امروز نه تنها یک دیدار، بلکه تجربهای معنوی را برای اولین بار در زندگیام تجربه کردم.
محمد امین یکی از جوانان گروهی که از نقاط مختلف تبریز به تهران آمدهاند، بیان میکند: امروز برای من اولین باری بود که با حضور رهبر معظم انقلاب روبرو شدم. وقتی آقا وارد حسینیه شدند و صدایشان بلند شد، قلبم انگار به پرواز درآمد. این لحظه، تجربهای از عمق ایمان و عشق به میثاق ولایت بود. هر کلمهای که از دهان ایشان خارج میشد، حس میشد که قلبهای ما را به هم پیوند میدهد.
راضیه، مادری که همراه فرزندش برای اولین بار در این دیدار حضور یافته، میگوید: به عنوان یک مادر، همیشه دعا میکردم که فرزندم در مسیر عشق و وفاداری قدم بردارد. امروز که در کنار جمع این عزیزان حضور داشتم و رهبر معظم را دیدم، قلبم پر از شکرگزاری و امید شد. من این دیدار را نقطهی عطفی در زندگیام میدانم؛ زیرا شاهد عشق واقعی به وطن و میثاق ولایت بودم.
این مصاحبهها تنها بخشی از روایتهای زنده و واقعی از دیدار اولیهاست که هر یک داستانی پر از احساس و امید در خود دارند. هر کدام از آنها با صدای گرم و قلبی پر از ایمان، تجربههای ناب خود را از آن روز بزرگ نقل میکنند.
فصل ششم: جزئیات لحظه به لحظه در حسینیه
پس از ورود رهبر، حسینیه به صحنهای تبدیل میشود که زمان در آن به آرامی میایستد. هر کدام از حاضران، در سکوتی عمیق، به تماشای لحظهای مینشینند که شاید همیشه در ذهنشان حک شده باقی بماند.
در آن لحظه، صدای همهمهها، زمزمههای دعا و ذکر صلوات در فضا پخش میشود. فضای حسینیه پر از نورهای نرم و دلنشین است.
دلدادگان رهبر یکصدا شعار سر میدهند؛ «آذربایجان اویاخدی ، انقلابا اویاخدی »، «این همه لشکر آمده، به عشق رهبر آمده»، «ای رهبر آزاده آمادهایم، آماده»، «بیز اولماغا حاضیروخ ، خامنهای سربازیوخ »
سپس اندکی بعد شعر مخصوص دیدار را میخوانند.
رهبر معظم انقلاب نیز با آرامش و اقتدار خود وارد صحنه میشوند. لبخندی ملایم و چشمانی که حکایت از بصیرت و مهر دارند، نگاهشان را به دور جمع میافکند. سخنرانی ایشان، به گونهای است که هر کلمهاش همچون قطرهای از شهد ایمان، دلهای مشتاق را خنک میکند. ایشان از تاریخ پرافتخار تبریز سخن میگویند؛ از روزهای پرفراز و نشیب انقلاب، از فداکاریهای بینظیر مردمان آذربایجان شرقی و از عهدی که هر ساله در دلها تجدید میشود، میگویند.
سخنان نخستین ایشان که از همان اولین کلمه آغاز میشود، دلها را به هم نزدیک میکند و بار دیگر اهمیت و ارزش این دیدار معنوی را به یاد میآورد.
حضرت آیتالله خامنهای با صدایی آرام و در عین حال گرم، میگویند: امروز، دوستان و دشمنان را میشناسد و در مقابل عربدههای یک نفر از آن طرف و زوزههای یک نفر از این طرف، به دور از ترس و انفعال، احساس قدرت میکند و در مقابل حوادثی که افراد کارکشته عرصه سیاست را متزلزل میکند، مثل کوه ایستاده است.
رهبر انقلاب از آذربایجان و تبریز به عنوان سد مستحکم ایران در مقابل تعرض بیگانگان یاد کردند و با اشاره به جملهای از ستارخان مبنی بر اینکه «زیر هیچ بیرقی جز بیرق ابالفضل العباس نمیروم»، گفتند: تبریزیها در موارد متعدد با صبر و ایستادگی و ایمان دشمنان را مجبور به فرار کردند.
یکی از لحظات بهیادماندنی، هنگامی بود که حضرت آیتالله خامنهای نگاهی عمیق به حضار انداختند و به آرامی گفتند: «البته ما هنوز به اهداف انقلاب به طور کامل دست نیافتهایم و در زمینه عدالت، رفع شکافهای اجتماعی و بعضی مسائل دیگر دشواریهایی داریم که باید با تلاش بیشتر عقبماندگیها را جبران کنیم اما انقلاب توانسته هویت مستقل خود را بهعنوان پایگاهی عظیم و امیدبخش برای ملتهای منطقه و حتی فراتر از منطقه حفظ کند و علت عصبانیت مستکبران و استعمارگران جهان و عناصر پلید جنایتکار نیز، توانایی جمهوری اسلامی در ماندگاری و ایستادگی و نشان دادن مشت محکم خود به آنها است.»
این کلمات، همانند شعلهای در دلهای مشتاق، موجی از احساس و شور ایجاد میکند. فضای حسینیه، در آن لحظه به اوج میرسد؛ هر کس در دلش حس میکند که این دیدار، پیمان وفایی است که بین او و میثاق ولایت بسته شده است.

فصل هفتم: سفری درون خاطرات و آیندهای نو
پس از پایان دیدار، وقتی که مراسم رسمی به اتمام میرسد، جمعیت هنوز در فضای حسینیه به گفتوگو و یادآوری آن لحظه ناب مشغول میشوند. بسیاری از حاضران، در حالی که از چشمانشان قطرات اشک شوق به زیر پاشیده، خاطرات خود را بازگو میکنند. این خاطرات، نه تنها بازتابدهنده گذشتههای درخشان هستند، بلکه نویدبخش آیندهای روشن نیز میباشند.
در این میان، گروهی از دیدار اولیها در گوشهای از حسینیه دور هم جمع شدهاند تا در فضایی دوستانه، از احساسات خود سخن بگویند. امیر، محمد، علیرضا و چند نفر دیگر با یکدیگر دربارهی تجربهشان گفتوگو میکنند.
امیر میگوید: امروز، من فهمیدم که عشق به میثاق ولایت چیزی فراتر از کلمات است؛ این عشق در هر نفسی که میکشیم، در هر نگاهی که به یکدیگر میاندازیم وجود دارد. اولین باری که در چنین مراسمی شرکت کردم، قلبم پر از شور و هیجان شد و حس کردم که به جمعی بزرگ از عاشقان وفادار پیوستهام.
علیرضا ادامه میدهد: این دیدار برای من نقطه عطفی بود. وقتی آقا با آن صدای گرم و لبخندی آرام وارد شدند، انگار تمام دردهای زندگی یک لحظه فروکش کرد و من در آغوش امید غرق شدم. امروز برای من معنای واقعی وفاداری و عشق به میثاق ولایت را به ارمغان آورد.
محمد که هنوز از تجربه اولین دیدارش پر از وجد و شوق است، میافزاید: هرگز تصور نمیکردم که روزی چنین حس عمیقی را تجربه کنم. امروز، در کنار شما دوستان و با حضور آقا، متوجه شدم که هیچ چیز در این دنیا به اندازه عشق به وطن و میثاق ولایت ارزشمند نیست. این دیدار برای من، آغاز راهی نو در زندگی است.
همزمان، مادران و پدران نیز از آن روز به عنوان روزی پر از برکت یاد میکنند. یکی از مادران، که از نگاه او میتوان به عمق احساسات پی برد، میگوید: من امروز دیدم که چگونه عشق و وفاداری در دل فرزندان من شعلهور میشود. این دیدار نه تنها برای آنها، بلکه برای من نیز یادآور این است که همیشه باید در کنار خانواده و میثاق ولایت بایستم.
همچنین، کسانی که سالها در این راه بودهاند، باز هم با لبخند و اشک شوق، خاطرات قدیمی خود را مرور میکنند و میگویند: هر سال که میآییم، انگار دوباره جوان میشویم. این سفر، سفری است که نه تنها به سوی تهران، بلکه به سوی گذشته و آیندهای پر از امید میرود.
در مسیر بازگشت به تبریز، فضای داخل اتوبوسها و قطارها پر از گفتوگوهای گرم و دوستانه است. هر کسی، خاطرهای از آن دیدار را در دل دارد و هر لحظه، همانند بذرهایی از امید در دلها مینشانده میشود. برخی از مسافران، در حالی که از پنجره بیرون به مناظر شهر نگاه میکنند، به یکدیگر میگویند: ما امروز شاهد چیزی فوقالعاده بودیم. این حسینیه، این حضور، این سخنان آقا؛ همه و همه در دل ما جاودانه خواهد ماند.
یکی از مسافران قدیمی که بارها در این مسیر بوده است، میگوید: امروز تجربهای داشتم که هیچگاه فراموش نخواهم کرد. این دیدار، یادآور آن زمانهای سخت و سختیهای گذشته است، اما همزمان، امیدی نو و عشقی تازه در دلهایمان دمید . این حسینیه، پناهگاهی است برای روحهای خسته، و امروز، ما در کنار هم دوباره به هم پیوستیم.

فصل هشتم: بازگشت به تبریز؛ بازتابی از عشق و ایمان
وقتی قطار یا اتوبوس به تبریز نزدیک میشود، هوای سرد زمستان دوباره احساس میشود؛ اما در دلهای مسافران، گرمایی از آن دیدار باقی مانده است که هر سرما را فراموش میکند. در راه بازگشت، هر کدام از آنها با دلی سبکتر و امیدی نو، به یاد آن لحظههای ناب، به خانه بازمیگردند.
در ایستگاه تبریز، چهرههای خسته اما شاد، بازتابدهنده روح تازهای است که در دل هر یک نقش بسته است. مسافران پس از خداحافظیهای گرم، به راه خود ادامه میدهند؛ ولی هر کس میداند که آن روز، روزی بود که عشق، ایمان و وفاداری دوباره در دلها زنده شد.
همچنین، مادری که با فرزندش در قطار نشسته بود، از صمیم قلب میگوید: من امروز دیدم که چگونه روح انسان با ایمان و عشق به میثاق ولایت زنده میشود. هر لحظه آن دیدار، نوری در دل من روشن کرد که تا همیشه همراه من خواهد بود.
این کلمات، به مرور زمان، در بین مردم تبریز جایگاه ویژهای پیدا میکنند و هر ساله در بهمنماه، زمانی که بار دیگر کاروانهای عاشقان به سوی تهران روانه میشوند، یادآور آن دیدار معنوی میشوند.
فصل نهم: پایان سفر؛ آغاز افقهای نو
وقتی که دوباره به تبریز بازمیگردیم، حس میکنیم که تغییر کردهایم. آن روز، همان دیدار روحانی، تنها یک رویداد زمانی نبود؛ بلکه تجربهای بود که روح و جان ما را لمس کرد. هر قدمی که در راه بازگشت برداشتیم، با حس امید و عشقی دوباره، هر نگاهی که به آسمان میکردیم، یادآور آن لحظههای ناب بود.
همانطور که سایهها بلند میشوند و شب دوباره بر شهر تابان میشود، خاطره آن روز در دلها زنده میماند. داستان این دیدار، همچون شعری سروده شده توسط دستهای عشق و ایمان، به نسلهای آینده منتقل خواهد شد.