بزرگنمايي:
پیام آذری - هر سال چه در سالروز تولد و چه درگذشت نیما، میتوان به سراغ زندگی این مرد رفت و از نو ابعاد کمتر دیده و شناختهشدهای از او را مرور کرد.
به گزارش تابناک؛، نیما شعر فارسی را با وجود تمام زخمزبانهایی که شنید، تغییر داد؛ و اساسا تغییرات بزرگ هم استواری زیادی میخواهد و هم اصالت فکری؛ و نیما هردوی اینها را داشت.
امروز که سالگرد تولد نیما است، مروری میکنیم بر هفت نکته از زندگی شخصی و اجتماعی او.
1. کودکی پر از شکنجه
نیما یک خودزندگینوشت دارد که در آن کودکیاش را اینطور توصیف میکند: «از تمام دوره بچگی خود من به جز زد و خوردهای وحشیانه و چیزهای مربوط به زندگی کوچنشینی و تفریحات ساده آنها در آرامش یکنواخت و کور و بیخبر از همه جا، چیزی به خاطر ندارم. در همان دهکده که متولد شدم، خواندن و نوشتن را نزد آخوند ده، یاد گرفتم. او مرا درکوچه باغها دنبال میکرد و به باد شکنجه میگرفت. پاهای نازک مرا به درختهای ریشه و گزنهدار میبست، با ترکههای بلند میزد و مرا مجبور میکرد به، از بر کردن نامههایی که معمولا اهل خانواده دهاتی به هم مینویسند، خودش آنها را به هم میچسبانید و برای من طومار درست کرده بود.» البته بعدها که به تهران آمد این شرایط بهتر شد. اما برای همیشه در ذهنش ماند و خودش هرگز با کودکان این طور رفتار نکرد.
2. ازدواج با عالیه خانم
نیما با عالیه جهانگیر، دخترعمه میرزا جهانگیرخان صوراسرافیل که در کشمکشهای مشروطهخواهی کشته شد، ازدواج کرد. ازدواجشان سال 1305 بود، اما همان موقع پدر نیما از دنیا رفت و نیما به همسرش نامه نوشت: «عالیه عزیزم! میل داشتم پیش تو باشم. چه فایده یک شمع افسرده خانهات را روشن نخواهد کرد. بلکه حالت حزنانگیزی به آشیانه تو خواهد داد. به من بگو از چه راه قلبم را فریب بدهم؟... دیشب تا صبح از وحشت نخوابیدم. کی مرا دیده بود آنقدر ترسو باشم و مثل بید بلرزم. یک شعله نیممرده، یک کتاب آسمانی و یک پاره خشت، گوشه اتاق پدرم، جای پدرم را گرفته بود. مگر روح با این وسایل حاضر میشود؟ شاید پدرم!»
عالیه هم خودش در وصف روزهای ازدواجش مینویسد: «وقتی که من زن نیما شدم، 21 سال داشتم. معلم هم بودم. معلم کلاس چهار ابتدایی و ماهی پانزده تومان حقوق میگرفتم. همه مرا دوست میداشتند. حتی شاگردها برای من روی تخته سیاه شعر مینوشتند. موسیقی را دوست میداشتم. مادرم وقتی فهمید عشق به موسیقی دارم برایم تاری خرید و معلمی آورد.
ماجرای خواستگاری نیما از عالیه هم با یک نامه از طرف نیما شروع شد که آن را به نوکر خانه عالیه خانم داده بود: «تو ساز کوکشده آسمانی، قابلیت و هنر تو نواخته شدن و لرزانیدن است. قلبت را جلوی طبیعت باز کن تانغمههای عشق و جوانی را به ارتعاش اشک و تبسم ازتارهای آن بیرون بکشی.»
3. اخراج از مدرسه و تدریس
نیما با حقوق 46 تومان، 25 ساعت در هفته در آستارا تدریس میکرد. در فاصله مهر 1309 تا بهمن 1311 او به همراه همسرش، عالیه خانم، به عنوان معلمهای مدرسه متوسطه دختران و پسران به آستارا رفتند. بعد هم به خاطر یک مشاجره با مسولین مدرسه، به او انگِ «مرض عصبانی» زدند و بعد هم کلا اخراجش کردند.
بیپولی یکی از مشکلات همیشگی نیما بود. تا حدی که ابوالقاسم جنتی عطایی نوشته: «زمستان 1333 برای خاطر تهیه پول یک پالتوی مناسب، به من اجازه داد، قسمتی از آثارش را تدوین و نشر کنم.»
4. شیوه تدریس نیما
میگویند نیما معلم مهربانی بود و هیچوقت شاگردهایش را کتک نمیزد. اگر هم بچهها زیادی شلوغ میرکدند، به آنها میگفت: «اگر زیاد شلوغ کنید، کتککاریمان خواهد شد!» فقط همین! کلاسهای نیما معمولا جدی نبود. برنامه خاصی هم برای تدریس نداشت. اما او بچهها را تشویق میکرد به نوشتن و خصوصا شعر گفتن. معلم ادبیات بود، اما خودش به دستور زبان بیاعتنا بود. سر کلاسش، چون کتاب «سیاستنامه» خواجه نظام الملک را دوست داشت، مرتب جملههایی از آن کتاب برای شاگردانش میگفت.
از طرفی، نیما مدتی هم در مدرسه آلمانی تهران، معلم قرائت فارسی و دیکته و انشا بوده است. او برای قرائت فارسی کلیله و دمنه را درس میداد. اما نمیگفت که مثل بقیه معلمها فقط روخوانی شود و بچهها معنی کنند. به بچهها میگفت که متن کتاب را شبیه دیالوگهای تئاتر بخوانند. خصوصا باب شیر و گاو را. خودش هم میرفت روی میز مینشست و میگفت: من شیرم؛ و صدایش را کمی بم میکرد. بچهها هم نقش حیوانات دیگر را بازی میکردند. این طور بود که کلاس نیما برای شاگردها پر از شوخی و تفریح میشد.
5. عاشق طبیعت، اما عصبانی
مدام از شهر و زندگی شهری فرار میکرد و به طبیعت پناه میبرد. میگویند لاغر اندام بود و قد بلندی داشت. عصبانی میشد گاهی، اما بسیار شوخطبع بود. شراگیم، پسرش تعریف میکند که: «بارها من دیده بودم که از اسب خودش پایین میآمد و پیرمرد خستهای را که از کار روزانه برمیگشت، سوار میکرد؛ و وقتی تعارف میکردند و نمیخواستند سوار شوند، عصبانی میشد. میگفتند: آقاجان غلطه، آقاجان غلطه، اما نیما میخندید و با آنها خوش و بش میکرد.»
همین روحیات بود که نیما را مشغول به عادات شهری نکرد و او همچنان دل در گرو دنیای خودش داشت.
6. مسخره کردن شیوه شاعری
یکی از اولین مخالفان و مسخرهکنندگان نیما و نوع شعری که داشت، رشید یاسمی بوده. البته دیگران هم کم تلاش نکردند تا نیما را به فراموشی بسپارند. مثلا دکتر ناتل خانلری و احسان طبری و حمیدی شیرازی. در اولین کنگره نویسندگان و شاعران که به همت خانه وکس در سال 1325 برگزار شده بود، همگی سعی در حذف نیما داشتند. حتی یک بار ناتل خانلری در یک مصاحبه با ناصر حریری گفته بود: «آنچه را که نیما انجام میداد، خودش هم نمیدانست که چه میکند، چون سواد این جور مسائل را نداشت، سعی در حذف و بیحیثیت کردن او را داشتند. شاید اگر آن روحیه جنگنده نبود، ما چنین آغاز مستحکم و قابل اتکایی نداشتیم...»
7. دلِ پر نیما از زندگی
میگویند که نیما در سالهای آخر عمرش همیشه گلهمند بود. تا جایی که یک بار نوشت: «به من زمان زندگی من کمک نکرد که بتوانم با آرامش کار بکنم، اینقدر پکر و غمگین بودم که خود را فراموش میکردم.» طعنهها و کنایههایی که از دیگران میشنید و نقدهایی که به او میشد و حتی نارضایتی عالیه خانم از زندگی که شوهرش برایش فراهم کرده بود، همه و همه موجب شده بود تا نیما نه از روزگار که حتی از اطرافیان و رقبایش هم دل خوشی نداشته باشد.
امروز در در سالگرد 127 سالگی نیما در تابناک از او نوشتم و مدام در ذهنم این نوشته نیما را مرور میکنم که گفته بود: «میبینی هنگامی را که تو سالهاست مردهای و جوانی را که هنوز نطفهاش بسته نشده، سالها بعد در گوشهای نشسته از تو مینویسد.»
بله آقای نیما، شما کارتان بزرگ بود و روی حرفتان با تمام نقدها ایستادید. معلوم است که بعد از 127 سال باز هم از شما مینویسیم...
نویسنده یادداشت: حورا نژادصداقت